نهایت عاشقی 01 دی 1395 توسط meshkot مشک را که پر آب کرد،ازخوشحالی حتی حواسش نبود دستانش را بریده اند… بعد از ریخته شدن آب هم آنقدر ناراحت بود که باز فرصت نکرد سراغی از بازوانش بگیرد… فقط وقتی حسین آمد بالای سرش،میخواست دست یه سینه سلام کند که تازه فهمید دستانش نیستند… مطلب قبلیمطلب بعدی